دلم میخواد بیناییم کامل برگرده. از این وضعیت اینو ببین اونو نبین اونو کج ببین اونو تار ببین خسته شدم.
یه نقطهای هست وقتی آدم تو سرازیری میافته. اسمشو میذارم نقطهٔ حساس سرازیری. آدم اونجا به خودش بیادسقوط نمیکنه. و البته مث بقیهٔ نقطههای دنیا نقطه نیست در واقع. یعنی هر جایی میتونه باشه. مسئله برخورد آدم باهاشه. اینکه یه جایی (یه جاهایی) بالاخره آدم جدی بگیره.
یکی دوتا فیلم دارم. این روزا میبینم.
دارم زور خودمو میزنم که بنویسم. معلوم نیست؟ چرکنویسم لبریزه. ولی همش نصفه. موضوعات خوبی. ولی قلم خستهای. قلم بیحوصلهای. یا قلم در حال استراحتی شاید. مثلاُ دربارهٔ ادواردو که با یه کاغذ و قلم و یه لبخند و یه جفت چشم خیلی شیطون و صدای اوهوم اوهوم نزدیک شد و پیشنهاد بیرون رفتن داد نوشتم. اما دیگه حال نداشتم ادامهشو بگم که آخرش بهش گفتم کلک سرکارم گذاشتی و لال نیستی! و پیوست کنم که پشیمونم نیستم تازه که انقد وحشی بودم چون آدما وحشیان دیگه.
یه دختره هست شعرای خوبی مینویسه. هر روز شعر میذاره تو فیسبوکش. کم و بیش مث منه سبکش ولی دارم فکر میکنم احتمالا اون موفقتر میشه و معروف. چون پرکاره. یه چی به من بگید پیشرفت توش به تمرین و تکرار ربطی نداشته باشه.
جدی اگه به ذهنتون میرسه برام پیام بذارید. به ذهن من هیچی نمیرسه. این تمرین یا تلاش یا ممارست یا کوشش یا چه میدونم هر چی اسمشه به قول اون استاد حلقهبهگوش، شالبهگردنمون خیلی کروشال»ه.
درباره این سایت