سخن از پچپچ ترسانی در ظلمت نیست.
اما سخن از روز و پنجرههای باز و هوای تازه و فلان هم نیست و همچنین تولد و تکامل و غرور. اما خب شما به چمنزار بیا.
هماتاقی جدیدم مثل خیلی از چیزای جدید اولش برام جالب بود. وردنه با خودش اورده که نون بپزه. بیشتر از پونزده جفت کفش اورده. بیشتر از اون تعداد دوستپسر داره. اینکه انقد با من فرق داره برام جالب بود. اما الان دیگه کاملاً حوصلهسربر شده. فکر کن هر روز هر روز پنج ساعت و نیم پای تلفن همون حرفا: چی پختی، چی میپزی، چی میخوای بپزی. به کی دادی به کی داری میدی به کی میخوای بدی.
حالا منم هسته اتم نمیشکافم ولی انصافاً مغز کسی رو نجویدم نمیجوم و نمیخوام بجوام.
درباره این سایت